• وبلاگ : مهاجران استراليا
  • يادداشت : گفتگوي دوستانه تيرماه 88
  • نظرات : 0 خصوصي ، 250 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + پدرام 
    ميگويند اسکندر قبل از حمله به ايران درمانده و مستأصل بود. از خود ميپرسيد که چگونه بايد بر مردمي که از مردم من بيشتر ميفهمند حکومت کنم؟ يکي از مشاوران ميگويد: «کتابهايشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند». اما ظاهراً يکي ديگر از مشاوران (به قول برخي، ارسطو) پاسخ ميدهد: «نيازي به چنين کاري نيست. از ميان مردم آن سرزمين، آنها را که نميفهمند و کم سوادند، به کارهاي بزرگ بگمار. آنها که ميفهمند و باسوادند، به کارهاي کوچک و پست بگمار. بي سوادها و نفهم ها هميشه شکرگزار تو خواهند بود و هيچگاه توانايي طغيان نخواهند داشت. فهميده ها و با سوادها هم يا به سرزمينهاي ديگر کوچ ميکنند يا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه اي از آن سرزمين در انزوا سپري خواهند کرد